سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 91/2/9 :: 7:15 عصر ::  نویسنده : محمد      

 

آیا میدانستید؟؟؟

دانستنیهای جالب و خوندنی برای خوندن این مطالب به ادامه مطلب بروید

البته نظر یادتون نره                                                                                                                      

                                                                                                                                               جهت عضویت در سایت کلیک کنید

ادامه مطلب...


موضوع مطلب :

شنبه 91/2/9 :: 7:6 عصر ::  نویسنده : محمد      

 

داستان سقا و کوزه شکسته !!


یک سقا در هند ، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از یک سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت . در یکی از کوزه ها شکافی وجود داشت . بنابراین در حالی که کوزه سالم ، همیشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب می رساند ، کوزه شکسته تنها نصف این مقدار را حمل می کرد .

 برای مدت دو سال ، این کار هر روز ادامه داشت . سقا فقط یک کوزه و نیم آب را به خانه ارباب می رساند.

 کوزه سالم به موفقیت خودش افتخار می کرد ، موفقیت در رسیدن به هدفی که به منظور آن ساخته شده بود .

 اما کوزه شکسته بیچاره از نقص خود شرمنده بود و از اینکه تنها می توانست نیمی از کار خود را انجام دهد ناراحت بود . بعد از دو سال ، روزی در کنار رودخانه ، کوزه شکسته به سقا گفت : ( من از خودم شرمنده ام و از تو معذرت خواهی می کنم .)

 سقا پرسید : ( چه می گویی ؟ از چه چیزی شرمنده هستی ؟ ) کوزه گفت : ( در این دو سال گذشته من تنها توانستم نیمی از کاری را که باید ، انجام دهم . چون شکافی که در من وجود داشت ، باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه ارباب می شد . به خاطر ترکهای من ، تو مجبور شدی این همه تلاش کنی ولی باز هم به نتیجه مطلوب نرسیدی .)

 سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و با همدردی گفت : ( از تو می خواهم در مسیر بازگشت به خانه ارباب به گلهای زیبای کنار راه توجه کنی .)

 در حین بالا رفتن از تپه ، کوزه شکسته ، خورشید را نگاه کرد که چگونه گلهای کنار جاده را گرما می بخشد و این موضوع ، او را کمی شاد کرد . اما در پایان راه باز هم احساس ناراحتی می کرد . چون دید که بازهم نیمی از آب ، نشت کرده است .

 برای همین دوباره از صاحبش عذرخواهی کرد . سقا گفت : ( من از شکافهای تو خبر داشتم و از آنها استفاده کردم . من در کناره راه ، گلهایی کاشتم که هر روز وقتی از رودخانه برمی گشتیم ، تو به آنها آب داده ای . برای مدت دو سال من با این گلها ، خانه اربابم را تزیین کرده ام . بی وجود تو ، خانه ارباب نمی توانست این قدر زیبا باشد .)

موازی

پسرک پرید لبه‌ی جوی آب و سعی کرد تعادلش را حفظ کند و شروع کرد به راه‌رفتن. دخترک اما لبه‌ی دیگر جوی آب را انتخاب کرد؛ دوست نداشت پشت سر پسر باشد. فکر کرد اینجوری همیشه کنار هم هستند.

سرش را که بلند کرد، انتهای جوی آب در آن خیابان طویل درست پیدا نبود اما، یک چیز کاملاً مشخص بود؛ آنها موازی همدیگر می ‌رفتند، با فاصله یک جوی آب از هم. رسیدنی در کار نبود، حتی تا قیامت!

دو برادر 

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود زندگی می کردند . آنها یک روز به خاطر مسئله ی کوچکی به جر و بحث پرداختند . و پس از چند هفته سکوت اختلافشان زیاد شد و از هم جدا شدند .

یک روز صبح زنگ خانه برادر بزرگتر به صدا در آمد . وقتی در را باز کرد مرد نجاری را دید. نجار گفت : من چند روزی است که به دنبال کار می گردم . فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشد . آیا امکان دارد کمکتان کنم ؟ 

برادر بزرگتر جواب داد : بله اتفاقا من یک مقدار کار دارم . به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن آن همسایه در حقیقت برادر کوچکتر من است . او هفته ی گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را بکنند و این نهر آب بین مزرعه ی ما افتاد . او حتما این کار را به خاطر کینه ای که از من به دل دارد انجام داده . سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت : در انبار مقداری الوار دارم از تو می خواهم بین مزرعه ی من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم .

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار .

برادر بزرگتر به نجار گفت : من برای خرید به شهر می روم اگر وسیله ی نیاز داری برایت بخرم .

نجار در حالی که بشدت مشغول کار بود جواب داد : نه چیزی لازم ندارم ...

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت چشمانش از تعجب گرد شد . حصاری در کار نبود . نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت رو به نجار گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی ؟

در همین لحظه برادر کوچتر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد برادرش دستور ساختن آن را داده به همین خاطر از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست .

وقتی برادر بزرگتر برگشت نجار را دید که جعبه ی ابزارش را روی دوشش گذاشته بود و در حال رفتن است .

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشند .

نجار گفت : دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم

 

 

 

بیسکوییت سوخته!!

 

زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب 

 درست کند. و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن 

یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب 

تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم که ببینم 

آیا هیچ کسی متوجه شده است! با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت 

دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روز ام در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم 

گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد. 

وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد. و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: ((عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم.)) بعداً همان شب، رفتم که 

 بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت: 

 ((مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!)) 

زندگی مملو از چیزهای ناقص... و افراد دارای کاستی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها را 

درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر– 

و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر– یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد.  

و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا واگذار کنی. 

چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد. 

ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم دهیم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطی است، شوهر-همسر یا والدین-فرزند یا برادر-خواهر یا دوستی!   

((کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی دیگر نگذارید- آن را پیش خودتان نگهدارید.)) 

بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آره، از نوع سوخته حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.! 

 

 

 

سلامتی بهترین و بالاترین ثروت است!!

مردی برای دیگری شکایت می کرد، "من مردی بیچاره و فقیرم، هیچ چیز ندارم."
پس مرد دومی گفت، "اگر فقیر هستی، می توانی یک کار بکنی: من چشم راست تو را می خواهم. پنج هزار روپیه برایش می دهم. بیا این پنج هزار روپیه را بگیر و چشم راستت را به من بده." و مرد اولی گفت، "این خیلی سخت است. من نمی توانم چشم راستم را بدهم." پس آن مرد دیگر پیشنهاد دیگری داد: "پس من ده هزار روپیه برای هردو چشمت  می دهم." بازهم مرد اولی پاسخ داد: "ده هزار روپیه! ولی بااین وجود من نمی توانم چشمانم را بدهم."
در اینجا مرد دوم پیشنهاد دیگری داد: "من پنجاه هزار روپیه می دهم تا زندگیت را به من بدهی." اولی گفت، "ولی این غیرممکن است! من نمی توانم زندگیم را بدهم." در اینجا مرد دوم گفت: "این نشان می دهد که تو خیلی چیزهای باارزشی داری: دو چشم داری که آن ها را ده هزار روپیه نمی فروشی و زندگیت را داری که حاضر نیستی آن را هم به پنجاه هزار روپیه بفروشی ، و آنوقت می گفتی که هیچ چیز نداری!"

سلامتی بزرگترین ثروتی است که پروردگار رایگان در اختیار هر یک از ما بودیعه گذاشته،{{ بیشتر قدر این ثروت را بدانیم }}، کسانیکه به ظاهر دارای نقصهایی هستن در وجودشان قدرتها و زیباییها و استعدادهایی دارند که افراد بظاهر سالم فاقد آنها هستند، بطور مثال افراد ناشنوا دراری حس لب خوانی قدرت درکی هستند که دیگران قادر به درک آنها نیستندو حتی افرادی که عقب افتادگی ذهنی ظاهری دارند قدرت بخشش و سادگی و روحی بزرگ هستند که در کمتر فردی دیده و حس میشه..

فراموش نکنیم که:(( خدا گر ز حکمت ببندد دری ، به رحمت گشاید در دیگری ))، داده هایش نعمن است و نداده هایش بیشک حکمتی که در فهم ما نگنجد..." پروردگارا "هزران هزار بار ترا سپاس

 

ادامه مطلب...


موضوع مطلب :

جمعه 90/12/19 :: 5:0 صبح ::  نویسنده : محمد      


یک پسر انگلیسی به یک پسر ایرانی میگه:چرا خانمهای ایرانی با مردا دست نمیدن یعنى این قدر مرداتون شهوت

پرستند؟ پسر ایرانی میپرسه: چراهرمردی نمیتونه دست ملکه ی انگلیس رو لمس کنه؟ پسر عصبانی میشه میگه

ملکه فرد عادی نیست فقط با افراد خاص دست میده پسر ایرانی میگه: خانومای ایرانی هم ملکه اند...


به افتخار پسر های آقا و دختر های ملکه ایرونی ..




 ای وطن ای مادر تاریخ ساز

ای مرا بر خاک تو روی نیاز
                                                   ای کویر تو بهشت جان من 
عشق جاویدان من ایران من
                                                   ای ز تو هستی گرفته ریشه ام
نیست جز اندیشه ات اندیشه ام
                                                   آرشی داری به تیر انداختن
دست بهرامی به شیر انداختن
                                                   کاوه آهنگری ضحاک کش
پتک دشمن افکنی ناپاک کش
                                                   رخشی و رستم بر او پا در رکاب
تا نبیند دشمنت هرگز به خواب
                                                   مرزداران دلیرت جان به کف
سرفرازان سپاهت صف به صف
                                                    وطن یعنی چه آباد و چه ویران
وطن یعنی همین جا یعنی ایران.


  سرپرست واقعی


هنگامی که حضرت موسی از طرف خداوند برای رفتن به سوی فرعون و دعوت او به خداپرستی مامورشد برای خانواده و بچه های خود احساس خطرو نگرانی می کرد از این رو به خدا عرض کرد : پروردگارا چه کسی از خانواده ها و بچه های من سرپرستی میکند ؟ خداوند به موسی (ع) فرمان داد، عصای خود را براین سنگ بزن . موسی عصایش را برسنگ زد و آن سنگ شکست . در درون آن سنگ ، سنگ دیگری نمایان شد . حضرت موسی با عصای خود ضربه ای هم برآن سنگ زد و آن نیز شکست و در درون آن سنگ ،کرمی را دید که چیزی به دهان گرفته بود و آن را می خورد. دراین هنگام پرده های حجاب ازگوش حضرت موسی کناررفت و شنید که آن کرم میگوید : پاک ومنزه است خدایی که مرا می بیند و سخن مرا می شنود و بر جایگاه من آگاه است و به یاد من است و مرا فراموش نمی کند.

بدین ترتیب حضرت موسی دریافت که خداوند عهده دار رزق و روزی همه موجودات و بندگان است و با توکل براو کارها سامان می یابد.






 داستان آهنگر اثر زیبائی از لاینل واترمن

لاینل واترمن داستان آهنگری را می‌گوید که پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش اوضاع درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد.

یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا که عجبا. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت به خود داده‌ای، زندگیی‌ات بهتر نشده.

آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد.

سرانجام در سکوت، پاسخی را که می‌خواست یافت.

این پاسخ آهنگر بود:

در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست.

آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد:

گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد. آنوقت است که آنرا به میان انبوه زباله‌های کارگاه میاندازم.

باز مکث کرد و بعد ادامه داد:

می‌دانم که در آتش رنج فرو می‌روم. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است :

«خدای من، از آنچه برای من خواسته‌اید صرفنظر نکنید تا شکلی را که شما می‌خواهید، به خود بگیرم. به هر روشی که می‌پسندید ادامه دهید. هر مدت که لازم است، ادامه دهید، اما هرگز، هرگز مرا به کوه زباله‌های فولادهای بی فایده پرتاب نکنید».




یاریم کن آن کنم که تو راضی باشی...


وقتی به خوبیها و مهربانی های تو می نگرم

بدیها و اشتباهات خود را مشاهده می کنم

و آنوقت که رحمت و بخشش بی منتهایت مرا نشانه میرود

بار شرمندگی گناهانم بیشتر از پیش بر دوشم سنگینی میکند

خدایا هر چه می دهی رحمت است و هر چه نمی دهی مصلحت

اگر مصلحت این است که هیچ چیز نداشته باشم راضیم به رضایت

ولی نظرت را از من مگیر

یاریم کن آن کنم که تو راضی باشی و آن طور شوم که تو می خواهی



ادامه مطلب...


موضوع مطلب :

دوشنبه 103/2/17 ::

 
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
موضوعات
صفحات وبلاگ
RSS Feed
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 7106

 
   

طراح قالب

گالری عکس بازیگران سینما

کتابخانه الکترونیکی

قالب وبلاگ

گرافیک کامپیوتری opengl